اولین برف زمستونی
عسیسم سلام آخ جوننننننننننننن، بالاخره برف اومد فکر نکنی ما برف ندیده ایما، خداییش آخرین باری که خش برف اومد 5 سال پیش بود دیروز خیلی نمک داشتی، وقتی اومدم خونه مامان فاطمه دنبالت، مرتب می گفتی برف، بارون ، یخ واسه همه هم توضیح می دادی، شب هم به بابایی می گفتی بیرون نره، می گفتی ماشین یخ، برف، بعدم الکی لرز می کردی و میدویدی کنار شوفاژ، وقتی هم می گفتیم بریم بیرون، تویی که عاشق ددر بودی، می گفتی نه یخ، برف... کلی از دستت خندیدیم... هوا بی نهایت سرده و امروزم مدرسه ها تعطیل شده و خوش به حال بچه ها، بین خودمون بمونه منم خوشحال شدم، آخه تو سرما خوردی و روز قبل خیلی مامان فاطمه را اذیت کرده بودی و من از دیشب عزا گرفته بودم که چطو...
نویسنده :
ماماني و بابايي
15:20